دلگیر

ساخت وبلاگ
تهران در درخشش مه‌آلود شب خود غرق شده بود، خیابان‌های شلوغ، سایه‌های بلند را به‌عنوان سمفونی زندگی شهر می‌نواختند و آلودگی رخت سیاه بر تن شنوندگان موسیقی شهر به تن کرده بود، کنسرتی که منتظر به آتش کشیده‌شدن صحنه بود. در قلب این کلان‌شهر، رهبر ارکستر سرشناس، داروساز مخترع، فرید شاهرخ، در آپارتمان مجلل خود بی‌جان پیدا شد و پلیس یک پیانیست بااستعداد، رها مهر آبادی، به‌عنوان مظنون اصلی شناسایی کرده بود؛ اما او مدعی بود که در زمان رخ‌دادن جنایت خواب بوده است. حرف‌هایش صادقانه به نظر می‌رسیدند؛ اما این شهر تاریک به یک جنایت‌کار نیاز داشت تا برای عطش تاریکی، خودش را فدای صدای خونین‌شهر کند. رها باید محکوم می‌شد. اما پلیس ورای حکم رها تصمیمی گرفته بود، باید تحقیقات بیشتری صورت می‌گرفت. با وجود تأیید حکم اعدام رها این مأموریت به رحمانی سپرده شد. کارآگاه امیر رحمانی که یکی از ارواح مشکی‌پوش این شهر خسته بود، مأمور شد تا در زیر زخم این تراژدی به دنبال عفونت بگرد. دولت هم که بیم آن داشت که قتل شاهرخ و خالی بودن جایگاه تولیدکننده موسیقی مخدر خواب‌آور، شعله انقلابی را شعله‌ور کند به‌راحتی اجازه تحقیقات بیشتر را صادر کرد. کارآگاه رحمانی یک توانایی خاص داشت که آن را از همکارانش در پلیس‌مخفی کرده بود. رحمانی از کودکی می‌توانست مکالمات فکری آدم‌ها را بشنود. همین توانایی هم به او کمک کرده بود با وجود سن کمش پرونده‌های بسیاری را حل کند و خیلی زود به بالاترین درجات کاری رسیده بود؛ اما هر قدرتی نفرین خاص خودش را دارد. در این شهر تاریک، رحمانی مثل یک نورافکن، هر گوشه‌ای از افکار غمناک شهروندان را روشن کرده بود و هیچ رازی برایش پنهان نمی‌ماند. او که همیشه به‌تنهایی در این تاریکی‌ قدم برداشته بود، ه دلگیر...ادامه مطلب
ما را در سایت دلگیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4asdittany9 بازدید : 18 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1402 ساعت: 15:55

در محوطه آرام یک آپارتمان کوچک، بی‌هیچ حرکت اضافه‌ای تنها چشمانش را باز کرد، انگار پرنده‌ای از رویا بیدار شده. تکه نازکی از نور خورشید به‌آرامی از میان شکاف‌های پرده اتاقش عبور کرد تا گرمایش آغازگر روز باشد و روشنگر گوشه‌های مبهم و خاطرات فراموش شده بشود. حرکت اجتناب‌ناپذیر بود. سیاق هر روزش را برای حرکت تکرار کرد، از ترس درد، در اعمال او دقتی ترسناک وجود داشت. گویی یک رقص ظریف را اجرا می‌کرد. رقصی تشریفاتی همراه با دردی مزمن که در تابلوی وجودش تنیده شده بود. این‌گونه حرکت می‌کرد تا نیازهای روزمره‌اش را رفع کند. چاره‌ای نبود. کارها دردناک بودند. بعد از صبحانه‌ای کوتاه زمانش فرارسیده بود. ساعت 9 بود. باید مالیاتش را به دولت پرداخت می‌کرد. رقصان خود را به در ورودی رساند و خم شد تا «یادگیران» خاطره‌ای از گذشته‌اش برای اجازه زندگی یک روز آینده‌اش را دریافت کنند. خاطراتش مانند زمزمه‌های سوزان از یک سمفونی فراموش شده یکی‌یکی بی‌رحمانه خاموش شدند. آغوش آرامش‌بخش مادرش، خنده‌های خواهرش که در راهروهای خانه دوران کودکی‌شان طنین‌انداز می‌شد، اولین‌بار که همسرش را خنده انداخته بود و گریه تولد پسرش. اکنون فقط زمزمه‌هایی را می‌شنود که دستگاه می‌شنید. هر خاطره‌ای مانند یک رویای دور محو می‌شد، از میان انگشتانش می‌لغزید و او را توخالی می‌گذاشت. یادگیران رفتند و شبحی که در جستجوی معنا در وجودی برهنه شده بود تنها گذاشتند. کمی بعد ذهنش در گرگ‌ومیش خاطرات فراموش شده، آرامش یافت. او با هر قدم به جلو، داشت درد خود را از دست می‌داد و ماهیت ناملموس و زودگذر هستی را در آغوش می‌گرفت. باید عجله می‌کرد. چاقو را پیدا کرده بود. لباس مانع کوچکی بود که در آنی کنار رفت تا شروع کند. آهسته بر بدنش جراحتی عمیق دلگیر...ادامه مطلب
ما را در سایت دلگیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4asdittany9 بازدید : 46 تاريخ : جمعه 30 تير 1402 ساعت: 17:42

ساعتش زنگ زد. دقیقاً سی دقیقه از قتل گذشته بود. نفس‌نفس می‌زد. الان بود که پلیس‌ها برسند. باید زودتر فرار می‌کرد؛ اما اگر پیدایش نمی‌کرد، از دستگیرشدن برایش خیلی گران‌تر تمام می‌شد. باید دوباره خانه را جستجو می‌کرد. درست به‌خاطر نداشت. دیشب بعد از استفاده کجا گذاشته شده بود. هرجایی که فکرش می‌رسید را نگاه می‌کرد. اول تمام مکان‌هایی که همیشه آنجاها می‌گذاشتش را نگاه کرد. بعد تمام کشو ها و کابینت و یخچال و هرجایی که ممکن بود به‌خاطر مستی دیشبش اشتباهی آنجا بگذاردش را نگاه کرد. نبود. هیچ اثری از آن پیدا نکرد. شروع کرد به دوباره گشتن بخش‌های مختلف خانه. اتاق‌خواب. نبود. سرویس بهداشتی و حمام، شاید موقع دست شستن از دستش افتاده. اما نبود که نبود. هال را گشت هیچ‌چیزی آنجا هم نبود. داشت آشپزخانه را می‌گشت. از پنجره متوجه ماشین پلیس‌هایی شد که چراغ خاموش برای دستگیری او وارد کوچه‌شان شده بودند. باید همان لحظه آنجا را ترک می‌کرد. گرچه دیگر جای خاصی برای گشتن نمانده بود.   سریع به اتاق‌خواب رفت و یک هودی مشکی برداشت و به سمت در فرار کرد. در را باز گذاشت. همان‌طور که از پله‌ها پایین می‌رفت هودی را تنش کرد. کلاهش را گذاشت و سرش را پایین گرفت. «گندش بزنن.» همین‌که به پایین پله‌ها که رسید پلیس‌ها در را باز کردند. باید انتخاب می‌کرد. آیا یک هودی کافی بود. آقای محمدی. آقای محمدی.  فوراً با تمام سرعتی که می‌توانست برگشت. پله‌ها را دوتایکی بالا می‌رفت. می‌لرزید. به پشت‌بام رسید. کجا باید می‌رفت؟ راست یا چپ؟ سریع باید تصمیم می‌گرفت. «پارک، پارک. پارک ته کوچه پر درخت بلنده.» با خودش فکر می‌کرد شاید بتواند از یکی‌شان پایین بیاید. به پشتش نگاه کرد. پلیس‌ها هنوز به پشت‌بام نرسیده بودن دلگیر...ادامه مطلب
ما را در سایت دلگیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4asdittany9 بازدید : 55 تاريخ : يکشنبه 7 خرداد 1402 ساعت: 14:08

در یک خواب صبحگاهی دیرهنگام، مردی صحنه خودکشی‌کردنش را دید. با خودش فکر کرد، حتماً زمانش فرارسیده است. خاطرات برایش آیینه سیاهی بود که به دست خود شکسته بود. برای سقوط. زندگی از دیدش قمارباز بدهکاری بود که جز پند برای هیچ‌کس هیچ آورده‌ای نداشت. البته خودش همچون انعکاس زندگی در تکه‌های آیینه حسابی اهل یادآوری بود. می‌دانم شاید جذاب نباشد. کسی قرار نیست توجه بکند؛ اما او می‌خواست تا دردهایش به یاد سپرده شود. می‌خواست تا؛ همه او را به یاد بیاورند. روی تختش دراز کشیده بود. سقف اتاق رنگش همان بود؛ سفید استخوانی. گرچه او جز سیاهی خوابش چیزی نمی‌دید، مدام با خودش تکرار می‌کرد: «ستارگان به کجا فرار کرده بودند؟ ستاره شانس من کجاست؟!» آسمان مگر قرار نبود راهگشا باشد. مدام از سقف ستاره طلب می‌کرد، حتی دستش را دراز کرد. دستش نمی‌رسید. کمک آسمانیان را طلب کرده بود؛ اما فرشته‌ای نیامد، اصلاً مگر فرشتگان می‌توانند شیطان شوند، شیطان اصلاً چگونه شیطان شد؟ هنوز هم از دوره‌ای که آدم‌ها دلخوشی‌شان قدم‌زدن بر سنگ‌فرش خیابان است، بی‌جواب ماندن سؤالات، عادت روزانه است. البته مرد هم بر طبق همین عادت سعی داشت تا پلی به آسمان بزند. البته سختش بود تا برایتان تعریف کند که مردمان آن‌سوی ماه زندگی را چگونه می‌دیدند. می‌خواست بگوید تا شنیده شود، مانند اکنون که صدای من را بدون آن که کلامی بر زبان جاری شود، می‌شنوی. اندیشید. ابتدا باید صدای خوابش را خوب می‌شنید، صدای خاطراتش را. سعی هم کرد، گوشش اما زنگ کشید، صدای درگیری بود. باید سریع‌تر کار را تمام می‌کرد. می‌ترسید سایه‌اش برخیزد برای جنگ با زندگی. می‌ترسید که دوباره موهایش در خاکستر بسوزد. ناگهان همه افکارش را رها کرد و برخاست. از پنجره به شعله آتش چشم دو دلگیر...ادامه مطلب
ما را در سایت دلگیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4asdittany9 بازدید : 88 تاريخ : چهارشنبه 3 اسفند 1401 ساعت: 0:18

به روی صفحه سیاه مانیتور جمله ای نقش بست: «شما امروز میمیرید حرفی دارید؟» پوزخندی زدم و صفحه چت را بستم. به شدت عصبانی شده بودم. با خودم میگفتم: «با خودش چه فکری کرده؟! مرتیکه احمق! معلومه که میمیرم! دوساله تو همه جا گفتم. امروز روز مرگمه، فقط سوپور محلمونه که نمیدونه! اصلا به اون چه ربطی داره؟» آخر هم از روی عصبانیت مانند بچه دبیرستانی ها صفحه چت را باز و شروع به نگارش کردم. طومار بزرگی با این مضمون که مردک سخیف به تو ربطی ندارد نوشتم. بعد هم برایش فرستادم، او هم فورا دید و کوتاه پاسخ داد که: «پس منصرف شده ای. باشد، جانت را نمیگیرم» بعد هم من را بلاک کرد و احتمالاً به سراغ زندگیش رفت. از مردم نا امید شده بودم و زیر لب بدو بیراه میگفتم: «توهم مجازی دیگه داره به جاهای باریک می کشه، حالم از این جماعت دو رو به هم میخوره!» همیشه وقتی عصبانی هستم دلم میخواهد در پاکت سیگارم تا مچاله شدن پیشروی کنم. اما این بار تنها بلند شدم تا به سرویس بروم و مواضع چرند این مردک را که به خوردم رفته بود برینم. اما همین که وارد سرویس شدم، خشکم زد. داشتم با خودم میگفتم: «عزرائیل آنلاین نداشتیم که این هم با عنایت به پروردگار کردیم. دیگه چیزی تو این مملکت کم نیست، گل و بلبله که از همه جا بیرون میزنه» ناگهان واقعا از چاه توالت یک دسته گل بیرون آمد. ابتدا فکر میکردم که در تراوشات و توهمات ذهنی خودم هستم، اما چاه واقعا پر از گل شده بود. متاسفانه کاری به عجیب بودن ماجرا نداشتم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که: «عالی شد دیگه حتی نمی تونم برینم.» اول از همه سعی کردم به گل ها دست بزنم. حس میکردم اگر آنها را لمس میکردم این حس بد توهم از من دور میشد. اما هرچه کردم نشد. دستانم را به سمت گل ها که میبردم گلوی دلگیر...ادامه مطلب
ما را در سایت دلگیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4asdittany9 بازدید : 120 تاريخ : شنبه 14 خرداد 1401 ساعت: 0:55

«توهم شنیدی؟ میگن هوا دوباره قراره گرم بشه» محمد در حالی که داشت برای فرزام آب میوه میگرفت گفت و همزمان نگاهش را بالا آورد تا جواب فرزام را بهتر بفهمد. فرزام اما انگار خیلی از این موضوع خوشش نیامد، سری تکان داد و تنها به گفتن: «آره من هم شنیدم.» بسنده کرد. محمد که کارش تقریبا با میوه ها تمام شده بو دلگیر...ادامه مطلب
ما را در سایت دلگیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4asdittany9 بازدید : 143 تاريخ : يکشنبه 4 ارديبهشت 1401 ساعت: 18:27

اتفاقی عجیب افتاده بود زنگ معبد کهن به صدا درآمده بود. سالیان زیادی بود که کسی صدای ناقوس برگ معبد نشنیده بود. پیر ها به جوانان و جوانان به کودکان گفتند. کسی میخواست سعی کند. یک نفر دوباره میخواست تا تلاشش را بکند. جدید ترین تلاش بشریت برای به تبدیل شدن به خدا. رویدادی نبود که بشود آن را از دست داد. دلگیر...ادامه مطلب
ما را در سایت دلگیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4asdittany9 بازدید : 120 تاريخ : يکشنبه 4 ارديبهشت 1401 ساعت: 18:27

هرچه صف جلوتر میرفت، احساسی در من رشد میکرد که از خودم دورتر می‌شوم، اما تنها یک صف کوتاه با آرزویم فاصله داشتم. البته که میترسیدم، بیشتر از اینکه تا کجا میتوانم ادامه دهم. مدام با خودم میگفتم یعنی میتوانم؟! تصمیم گرفتم بیش از حد تصمیمم را بزرگ نکنم و طوری حواسم را پرت کنم. به اطراف نگاهی کردم، بر دلگیر...ادامه مطلب
ما را در سایت دلگیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4asdittany9 بازدید : 132 تاريخ : يکشنبه 4 ارديبهشت 1401 ساعت: 18:27

 به خودم قول داده بودم که او را بکشم؛ آن هم دقیقا جلوی چشم دیگران! چیزی نبود که از آن خجالت بکشم. این قتل حق من بود. بعد از سال‌ها بلایی که بر سرم آمده، به خودم این اجازه را می‌دادم. بر خلاف تصورتان، دلگیر...ادامه مطلب
ما را در سایت دلگیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4asdittany9 بازدید : 126 تاريخ : چهارشنبه 26 آذر 1399 ساعت: 4:01

رویم را برگرداندم تا صورتم را نبیند، البته او به سمت من آمد و کمک کرد تا بارانی را در بیاورم. حسابی غافل گیرش کرده بودم. توقع نداشت من را در این حالت سرما خورده و لرزان ببیند. اهمیتی به او ندادم. بی ت دلگیر...ادامه مطلب
ما را در سایت دلگیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4asdittany9 بازدید : 136 تاريخ : چهارشنبه 26 آذر 1399 ساعت: 4:01