در یک خواب صبحگاهی دیرهنگام، مردی صحنه خودکشیکردنش را دید. با خودش فکر کرد، حتماً زمانش فرارسیده است. خاطرات برایش آیینه سیاهی بود که به دست خود شکسته بود. برای سقوط. زندگی از دیدش قمارباز بدهکاری بود که جز پند برای هیچکس هیچ آوردهای نداشت. البته خودش همچون انعکاس زندگی در تکههای آیینه حسابی اهل یادآوری بود. میدانم شاید جذاب نباشد. کسی قرار نیست توجه بکند؛ اما او میخواست تا دردهایش به یاد سپرده شود. میخواست تا؛ همه او را به یاد بیاورند. روی تختش دراز کشیده بود. سقف اتاق رنگش همان بود؛ سفید استخوانی. گرچه او جز سیاهی خوابش چیزی نمیدید، مدام با خودش تکرار میکرد: «ستارگان به کجا فرار کرده بودند؟ ستاره شانس من کجاست؟!»
آسمان مگر قرار نبود راهگشا باشد. مدام از سقف ستاره طلب میکرد، حتی دستش را دراز کرد. دستش نمیرسید. کمک آسمانیان را طلب کرده بود؛ اما فرشتهای نیامد، اصلاً مگر فرشتگان میتوانند شیطان شوند، شیطان اصلاً چگونه شیطان شد؟ هنوز هم از دورهای که آدمها دلخوشیشان قدمزدن بر سنگفرش خیابان است، بیجواب ماندن سؤالات، عادت روزانه است. البته مرد هم بر طبق همین عادت سعی داشت تا پلی به آسمان بزند. البته سختش بود تا برایتان تعریف کند که مردمان آنسوی ماه زندگی را چگونه میدیدند. میخواست بگوید تا شنیده شود، مانند اکنون که صدای من را بدون آن که کلامی بر زبان جاری شود، میشنوی. اندیشید. ابتدا باید صدای خوابش را خوب میشنید، صدای خاطراتش را. سعی هم کرد، گوشش اما زنگ کشید، صدای درگیری بود. باید سریعتر کار را تمام میکرد. میترسید
سایهاش برخیزد برای جنگ با زندگی. میترسید که دوباره موهایش در خاکستر بسوزد.
ناگهان همه افکارش را رها کرد و برخاست. از پنجره به شعله آتش چشم دو دلگیر...
ادامه مطلبما را در سایت دلگیر دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 4asdittany9 بازدید : 88 تاريخ : چهارشنبه 3 اسفند 1401 ساعت: 0:18